روزی کهن سالی در جمعی از یکی از خاطرات دیرینش می گفت که: روزی در حال قدم زدن بودم ناگهان چشمم به کودکی افتاد که قصد داشت زنگ خانه ای را بزند ولی به خاطر قد کوچکش اینکار برایش مقدور نبود.کمی صبر کردم و دیدم کودک برای زدن زنگ تلاش فراوانی میکند ولی توان زدن زنگ را ندارد .آرام آرام به پسر نزدیک شدم و گفتم پسر جان نمی توانی زنگ خانه را بزنی. پسر با چشم هایی درشت و تعجب کرده گفت نه!
به پسرک پوست خندی زدم و گفتم:برو کنار تا زنگ را برایت بزنم.پسر سریع گفت: نه باید خودم زنگ را بزنم.به پسر گفتم پسرجان من پیرم و نمی توانم تو را بلند کنم تا تو زنگ را بزنی بگذار من زنگ را بزنم ،بعد تو بگو خودت زده ای اما پسر بچه قبول نمی کرد هر چه پیر مرد اسرار می کرد پسرک قبول نمیکرد پیرمرد کمی تامل کرد و پیش خود گفت این پسر با این لباس ها و چهره مظلوم امکان ندارد که به من دروغ بگوید و بالاخره پیر مرد قبول کرد و عصای خود را کنار دیوار گذاشت و پسرک را بلند کرد تا زنگ آن خانه را بزند.وقتی پسرک زنگ را زد پیر مرد او را به زمین گذاشت پسر به محض اینکه پایش به زمین رسید سریع فرار کرد فاصله چندانی نگرفته بود که ایستاد و به پیر مرد بهت زده گفت : عمو من هر روز زنگ این خانه را میزنم و فرار میکنم این خونه صاحب بد اخلاقی داره فرار کن که اگر بیرون آمد تلافی همه این روزها را سر تو در می آورد!؟