دوران جنگ بود من یکی از پرستاران بیمارستان صحرایی در منطقه بودم.یه روز به خاطر عملیات مجروحان زیادی را به بیمارستان آوردند.
یکی از بیماران به شدت مجروح بود و به شدت داشت از اش خون میرفت.دکتر از اتاق عمل بیرون اومد و این رزمنده را دید گفت : این مجروح رو واسه اتاق عمل آماده کنید اگه دیر بجنبیم می میره.
در حال آماده کردن مجروح بودم که چادرم توی دست و پام بود دکتر گفت:حالا چادرتو کنار بذار و زود کار کن دیر بشه می میره. دیدم حق با دکتر منم واسه نجات جون یکی از رزمنده ها میخوام چادرمو بردارم ،اشکالی نداره! اومدم برم چادرم را بردارم دیدم چادرم به یه جایی گیر کرده برگشتمو دیدم همون مجروح چادر منو گرفته و داره آروم یه چیزی میگه، گفتم حتماً چیزی میخواد.
گفتم:چیه؟ چیزی میخوای؟و سَرمو بردم کنار گوشش تا بشنوم.آروم و خِس ،خِس کنان گفت : (ما رفتیم جنگیدیم ، مجروح شدیم و شهید می شیم تا چادر از سَر شما نره به خاطر من چادر از سرت برندار.)در همون لحظه و بعد از گفتن این جمله اون مجروح شهید شد!
ما مدیونیم به خون شهدا اگر چادر از سرمون بیافته
داستان واقعی از پرستار این ماجرا