نزدیکای عید بود هیچ پولی نداشتم شرمنده زن و بچه بودم پسر هر روز میگفت بابا کی واسه من لباس میخری؟ خیلی ناراحت بودم رفتم مسجد و از خدا خواستم کمکم کنه یک هفته گذشت و هر کاری کردم هیچ اتفاقی نیافتاد دوباره به مسجد رفتم به خدا گفتم خدایا اگه به من کمک نکنی دیگه واسه راه تو هیچ کاری نمیکنم .
گذشت و باز هیچ اتفاقی نیافتاد خیلی ناراحت بودم دست زن بچمو گرفتم که برم و دیگه در راه خدا تبلیغی نکنم تو راه داخل تاکسی تو دلم گفتم"یا اباصالح یه عمر نکرت بودم واست منبر رفتم واسه جدت خوندم این دست مزدم بود که شب عید شرمنده خانواد ام باشم ؟ دیگه منبر نمیرم – دیگه کاری باهات ندارم."
همون موقه دیدم یه ماشین اومد کنار ماشین ما و هی بوق میزنه و اشاره میکنه شیشه رو بده پایین ! پیش خودم گفتم از این جوونایی که دیده روحانی تو ماشین میخواد اذیت کنه. شیشه را پایین دادم یه پاکت به من داد و گفت عیدی بچه ها و رفت . در پاکتا باز کردم دیدم دقیقا به اندازه نیاز من پول تو پاکت و یه تکه کاغذ.
کاغذا باز کردم دیدم فقط نوشته:
«هیچ وقت حتی در سخت ترین شرایط به ما پشت نکنید ، هر لحظه شما در حال امتحان دادن هستید»
همون موقع فهمیدم که چه اشتباهی کردم با چشم گریون به راننده گفتم اون ماشینا پیدا کن اما دیر بود ...
داستانی واقعی از یک روحانی جوان